_______________________________________________________________
هو العليم
مقاله پیش رو سومین سخنرانی از سلسله سخنرانی های حضرت آیت الله حاج سید محمد محسن حسینی طهرانی
در ارتباط با تاریخ پیامبر اکرم می باشد که در سال 1413 قمری ایراد گردیده وحاوی نکات بسیار
دقیق و عمیق در رابطه با شخصیت پیامبر اکرم واولیاء الهی می باشد
_______________________________________________________________
موضوعات مبحث :
1- چگونه نیت و میل سالک منطبق بر نیت و میل ولی الهی میشود
2- هدایت و دستگیری جولا از مرحوم سید علی شوشتری
3- ماموریت پیامبر اکرم در انذار عشیره واقوام خود
4- اولیای الهی در انجام فرامین سخت الهی خود پیش قدم اند و تنها به بیان آن برای مردم اکتفا نمیکنند
5- رنج ها و سختی های امیر المومنین وحضرت خدیجه در ابتدای امر بعثت
6- دعوت پیامبر اقوام وعشیره خود را و اعلان جانشینی و خلافت امیرالمومنین
7- جنایت طبری و محمد حسین هیکل در تحریف قضیه انذار
8- حریت و ازادی دین تشیع و عدم ترس از بیان حقایق
9- لزوم توجه در بکاربردن عناوین راجع به افراد بمنظور جلوگیری از انحراف در دین و گمراهی مردم
أعُوذُ بِاللهِ مِن الشَّیطَانِ الرَّجِیم
بِسمِ اللهِ الرَّحمَنِ الرَّحِیمِ
اَلحَمدُلِلهِ رَبِّ العَالَمِینِ وَ صَلَّی اللهُ عَلَی سَیِّدِنَاوَ نَبِیِّنَا أَبیالقَاسِمِ مُحَمِّدٍ
وَ عَلَی أَهلِ بَیتِهِ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِریِنِ وَ لَعنَةُ الله عَلَی اَعدَائِهِم أجمَعِین
قال الله تعالی:
وَ أَنْذِرْ عَشيرَتَكَ الْأَقْرَبينَ * وَ اخْفِضْ جَناحَكَ لِمَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْمُؤْمِنينَ * ﴿سوره شعراء آیه 214 و 215﴾
جهت تعجیل در فرج امام زمان علیه السلام و رفع گرفتاری و بلایا از شیعیان امیرالمؤمنین، صلواتی مرحمت کنید.
چگونه نیت و میل سالک منطبق بر نیت و میل ولی الهی میشود
در تتمۀ مطلب دیروز که هدایتِ اختصاصی و شخصیّۀ پیغمبر اکرم مورد بحث واقع شده بود، مطلب به اینجا رسید که هر کسی بخواهد در مسیر واقع حرکت کند خداوند متعال برای او این هدایت را مقدّر میکند. بناءً علی هذا، افرادی که وجهه و هدف خود را حرکت به سوی مراتب کمالی قرار دادهاند، به واسطۀ ارتباطی که با نفس ولی و استاد دارند، در حوادث و در مسائل مختلف میل آنها و جهت فکری آنها به سمت میل و نیّت استاد واقع میشود؛ گرچه در بعضی از موارد در یک برهۀ خاصّی ممکن است برای ردّ بعضی از خلل و نواقصی که در نفس انسان است، زمام امور را بر عهدۀ خود انسان قرار دهند و به واسطۀ تربیتی که خود ولیّ نحوۀ آن را بهتر میداند، در یک موقعیت خاصّی مسائلی غیر از آنچه که مورد انتظار انسان است پیش بیاید تا اینکه ما را متوجه آن خلل و نواقص نفسیّه خودمان بکنند و بگویند: قضیه تو از این قرار است که اگر افسارت به گردن خودت بیفتد ، کار تو به این روز و روزگار میافتد.
ولی پس از گذشت این مقطع و گذشت این برهه، دوباره روال کار بر اساس همان مسیری که مورد نظر است واقع میشود. و این مسئله، یک مسئلۀ بسیار دقیقی است که هر کسی ارتباطی با استاد دارد، این [ارتباط] ملاک برای عمل دیگران نیست؛ طبق خصوصیّات و شاکلهای که هر کسی دارد و نحوۀ ارتباطی که با پروردگار دارد: «الطرق الی الله بعدد أنفاس الخلائق[1]» آن نحوه ارتباط نمیتواند ملاک و میزان برای دیگران باشد (خوب دقت کنید!)؛ اگر شخصی در نفس خودش میل به سمت و جهتی پیدا کرد حتی اگر این مسئله را از ناحیۀ ولی دید ، نمیتواند این را برای دیگران بازگو کند، و دیگران نمیتوانند این نحوه ارتباط را مورد عمل قرار بدهند، مگر اینکه این شخص از نقطه نظر اتصال، به مقام جامعیتی برسد که به تمام زوایای امر اطلاع پیدا کند و تمام خصوصیات قضیه و مسئله را بداند، در این صورت میتواند این عمل خود را به دیگران هم املا و انشا کند، وگرنه نمیتواند.
چه بسا ممکن است در یک زمینه و در یک مسئلۀ واحده نحوۀ ارتباطی که بین شاگرد و بین استاد برقرار میشود به انحاءِ مختلفی تجلّی و ظهور پیدا کند، و تمام آنها درست باشد و منطبق با مسیر و با خصوصیت آنها باشد، امّا کار دیگری منطبق با شخص دیگری نیست. و بخاطر همین مطلبِ اطلاع بر زوایا و جامعیت است که ممکن است انسان ببیند راهی را که در پیش گرفته، به حسب ظاهر راه صحیحی است - حتی ممکن است علم پیدا بکند-، امّا چون آن خصوصیات و آن اسرار و زوایا بر انسان مخفی است، در عکس العملی که نشان میدهد و مسیری که انتخاب میکند به
واسطه عدم اطلاع بر آن زوایایی که در این قضیه هست یک نواقص و یک خللی به وجود میآید. خیال میکند کاری که دارد انجام میدهد درست است، چه بسا برحسب امر ولی هم آن عمل را انجام میدهد، اما نحوۀ انتخاب مسیر، کم و زیاد بودن در حرکت در آن قضیه و بعضی از زوایا و خصوصیاتی که در آن مسئله هست ، باعث میشود که از آن خط مشی و آن هدفی که مورد نظر ولی هست تخطّی بشود و مطلب به اینطرف و آنطرف برود.
هدایت و دستگیری جولا از مرحوم سید علی شوشتری
یکی از بزرگترین علمای امامیه و از اولیای بنام، مرحوم سید علی شوشتری میباشند که از مجتهدین بزرگ و بنام حوزۀ نجف بودند؛ از شوشتر زادگاه خودشان آمدند و رفتند در نجف تحصیل کردند و با اجازات اجتهاد متعدده به همان مسقط الرأس خود و موطن اصلی خودشان، شوشتر برگشتند و مشغول مرجعیت و قضاء و افتاء بودند. خب یک مجتهد در راهی که انتخاب میکند جزم دارد، براساس مسائلی که شرع به حسب ظاهر در اختیار او گذاشته عمل میکند، و عمل خودش را هم منطبق با شرع میداند؛ ولی صحبت در این است: برای افرادی که اهداف بالاتری را میخواهند تحقیق کنند و سعادت و حیات ابدی را میخواهند در نظر داشته باشند، اتّکاء بر آنچه که دیگران به آن اتّکاء میکنند کم است، و توجّه کردن به آنچه که دیگران به آن توجّه میکنند برای آنها ناقص است.
نقل میکنند: یک شب آمدند درِ خانه اش را زدند، عیالش رفت و آمد گفت: شخص گدایی آمده است. گفت: برو بگو اسمش چیست؟ گفت: میگوید ملاقلی جولا است. گفت: چه کار دارد؟ میگوید: من با آقا کار دارم. (چند ساعت از شب رفته است)، گفت: آخر کسی که با آقا کار دارد، ساعت ده شب یازده شب نمیآید؛ کسی که با آقا کار دارد در یک وقتی میآید که مزاحم آقا نباشد.گفت: نه! با آقا کار ضروری دارم. خیلی خب، بگو : فردا بیاید. زن گفت: آقا! این شخص کار دارد، حالا شما ردش میکنی! ببین چه میگوید. گفت: حالا که خودت میخواهی پس از اتاق برو بیرون.
داخل آمد و به کناری رفت و نشست؛ گفت: چکار داری؟ گفت: «آمدم به شما بگویم این راهی که داری میروی طریق جهنم است!(حالا آقا سید علی شوشتری، به این بزرگی، از مجتهدین بنام، از شاگردان خاصّ سید صاحب جواهر و شیخ مرتضی انصاری، ایشان با این همه مسائل): این راهی که دارید میروید طریق جهنم است!» این را گفت و بلند شد رفت. عیالش آمد گفت: این شخص که بود؟! گفت: مثل اینکه قدری جنون برایش پیدا شده بود و دیوانه شده بود، چیزی نبود، مسئلۀ مهمی نبود.
بعد از هشت روز دوباره شب در زد، عیالش آمد و گفت: همان مرد ژندهپوش آمده. گفت: مثل اینکه هر وقت جنونش گل میکند سراغ ما میآید، بگو بیاید، بگذار بیاید یک خرده حرف بزند ببینیم مطلب از چه قرار است. تشریف آوردند داخل ، گفت: مطلبت چیست؟ گفت: «من نگفتم راهی که میروی طریق جهنم است؟! این حکمی که امروز به شهادت ثقات و عدول، بر له اینها و بر علیه فلان مورد امضا کردی و حکم کردی، این حکم خلاف است؛ مطلب برطبق قرارداد و وقفنامهای بوده که به امضای علما و موثقین محترم رسیده بوده ، و این (وقفنامه) الان در فلان صندوق، در فلان جا زیر خاک مدفون است؛ و این حکمی که دادی برفناست. خداحافظ شما.» و رفت.
عیالش آمد گفت: قضیه جه بوده است؟ گفت: یک مطلبی گفت و من را در فکر برد. تا صبح نخوابید؛ صبح که به درس رفت ، با بعضی از همان خواصّ خودش حرکت کرد و رفت در آن مکان مخصوص، زمین را شکافتند صندوقی پیدا کردند و دیدند وقفنامه در آنجاست. دیگر آن مدعی و این عدول و آن ثقات (مثل همان قضیهای که آن روز گفتیم) همه شرمنده و خجل شدند؛ و آن حکم را تصحیح کرد.
بعد از گذشت هشت روز از این قضیه ،دوباره آمد (مثل اینکه برنامهاش با آقا سید علی، هشت روز هشت روز بوده است) و داخل نشست. آقا سید علی بلند شد و احترامش کرد و با عزت و احترام او را آورد و نشاند و گفت: حالا چه میفرمایید؟ امر مبارک چیست؟ مسئله از چه قرار است؟ گفت: «حالا که فهمیدی جنون ما گل نمیکند، پس تمام اثاثیه را بفروش و حرکت کن و برو به نجف، به این دستورات هم عمل بکن تا اینکه من در آنجا شما را ببینم.»
ایشان تمام وسایل را فروخت و حرکت کرد و رفت به نجف. در آنجا بود تا اینکه یک وقتی در وادی السلام رفته بود فاتحه بخواند دید همین ملاقلی جولا در وادی السلام است، همدیگر را دیدند و ایشان دستورات جدیدی داد و گفت: «من دیگر باید بروم و امروز در شوشتر من می میرم! خداحافظ شما.» حرکت کرد و رفت . مرحوم آقا سید علی شوشتری هم به واسطۀ عمل به دستوراتش، به مقاماتی رسید، خیلی مقامات بالا؛ غیر از آنچه که به حسب ظاهر میگویند که بعد از مرحوم شیخ انصاری مصدریّت برای تدریس پیدا کرد و متفرّد شد، غیر از آن مسائل به مقاماتی رسید. همان کسی بود که استادِ مرحوم آخوند ملاحسینقلی همدانی بود[2] .
تمام این مسائل به خاطر این است که: گرچه انسان از نقطه نظر ظاهر یقین به یک مطلبی داشته باشد، امّا خصوصیات و زوایای مساله از دید انسان مخفی است و نمیتواند آنطوری که باید و شاید به آن مطلب رسیدگی کند؛ این فقط از عهدۀ ولی برمیآید که با القائاتی که میکند و با اتصالی که با نفس شاگرد دارد، او را به همان طریق میبرد که مورد نظر خودش است.
البته مطلب راجع به این قضیه خیلی دامنهدار است، و پرداختن به خصوصیات و جوانبش وقت زیادی رامیبرد، احتمال دارد در مطالبی که بعدا در روزهای آینده میآید، دوباره به این مطالب برحسب اقتضای زمان و مکان، اشاراتی داشته باشیم.
ماموریت پیامبر اکرم در انذار عشیره و اقوام خود
پیغمبر اکرم در سن چهل سالگی به مقام رسالت و به مقام بعثت رسیدند. بین رسیدن به مقام بعثت و زمان ابلاغ بین مردم، روایات بین سه سال تا پنج سال اختلاف دارند؛ در بیشتر روایات داریم که سه سال پیغمبر خودش را مخفی میکرد و غیر از امیرالمؤمنین علیه السلام و حضرت خدیجه سلام الله علیها شخص دیگری ملازم با آن حضرت نبود، در بعضی از روایات هم داریم که پنج سال پیغمبر اکرم این مطلب را از مردم مخفی میکردند، البته بعضی دیگر هم (البته آن بعض، اهل تسنن هستند) زید بن حارثه یا ابیبکر را هم جزو آنها آوردهاند که در آن موقع بودند ولی ظاهرا زید بن حارثه و امیرالمؤمنین علیه السلام و حضرت خدیجه، با پیغمبر نماز میخواندند. منتهی مشرکین در این ایام با حضرت کاری نداشتند؛ حضرت که میآمدند بتها سر جای خودشان بود، آن دسته میآمدند بتها را عبادت میکردند، پیغمبر هم وارد مسجد الحرام میشدند و نماز میخواندند امیرالمؤمنین و حضرت خدیجه هم با آن حضرت بودند.
نقل میکردند و میگفتند که ما نمیدانیم این چکار دارد میکند؟! خب پیغمبر قبل از اینکه به مقام بعثت برسند هم در مسجد الحرام نماز میخواندند[3]و آنها با رفتار پیغمبر و با کلمات پیغمبر آشنایی داشتند؛ لذا مسئلۀ بعثت و مسئلۀ وحی برای آنها یک مطلب عادی بود، مساله ای نبود که خیلی مزاحم کار و برنامۀ آنها باشد تا آنها در مقام تعدی و ممانعت بربیایند، ولذا کاری با آن حضرت نداشتند.
تا اینکه آیۀ: «وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ اَلْأَقْرَبِينَ» ﴿سوره شعراء آیه 214﴾ آمد، وقتی که این آیه آمد و به دنبال آن: «فاصدع بما تؤمر و أعرض عن المشرکین * إِنّٰا كَفَيْنٰاكَ اَلْمُسْتَهْزِئِين؛﴿سوره حجر آیه 95﴾ ؛ به آنچه که به تو امر شده ندا بردار! دیگر بایستی که اعلام کنی و تبلیغ خودت را رسمی کنی!» از اینجا دیگر شروع شد.
تا وقتی که انسان در یک مرامی باشد و در یک مکتبی باشد و ضرری به کسی نرساند، کسی هم به انسان کاری ندارد، امّا همینکه مسئله مسئلۀ تبلیغ شد، مسئلۀ ابلاغ ما فی الضمیر شد، ابلاغ مکتبی شد، ابلاغ هدفی شد، و ببینند که کمکم مردم دارند جمع میشوند و دنبال یک قضیه و مطلبی میروند، چشم و گوششان میجنبد که مطلب از چه قرار است؟! این چه گروهی است؟! این چه حسابی است؟! و [این مطلب] از سابق بوده و دولتها ، حکّام، خلفاء، هر کسی که به کار خودش بود کاری نداشتند امّا همینکه افرادی دور او جمع میشدند، برای خودشان احساس خطر میکردند و در مقام معارضه برمیآمدند.
راجع به پیغمبر اکرم هم مسئله شروع شد. پیغمبر وقتی که وارد مسجدالحرام میشدند روش خود را عوض کرده بودند، با این شخص مینشستند و صحبت میکردند با آن شخص صحبت میکردند، اینجا یک حرفی میزدند، آنجا یک حرفی میزدند، شخصی که میآمد کمکم مطالب را میگفتند و او در این زمینه تعجّب میکرد؛ کم کم بعضی از افراد اسلام آوردند و به آن حضرت گرایش پیدا کردند.
بزرگان قریش خطر را کمکم احساس کردند: این محمدی که تابهحال فقط خودش بود وعلی و خدیجه، چرا یکی دو تای دیگر با او دارند حرکت میکنند؟! چرا چند نفر با او دارند راه میروند؟! قضیه از چه قرار است؟! راه رفتنی که ارادتمندانه است، نه یک راه رفتن عادی و به صورت ظاهر و بدون توجه. این قسم حرکتها کمکم اذهان سران قریش را داشت به خود مشغول میکرد و اینکه مطلب از چه قرار است؟! که ناگهان آیه: «وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ اَلْأَقْرَبِينَ» (الشعراء، 214) در یک همچنین موقعیتی نازل میشود.
اولیای الهی در انجام فرامین سخت الهی خود پیش قدم اند و تنها به بیان آن برای مردم اکتفا نمیکنند
طبق دستور خداوند: «ای پیغمبرِ ما! اگر بخواهی دین اسلام را ابلاغ کنی، اول از قوم و خویشهای خودت شروع کن!» قاعدهاش هم همین است: «قوا أنفسکم و أهلیکم نارًا» ﴿سوره تحریم آیه 6﴾ اول زن و بچهتان، بعد بروید سراغ مردم؛ اگر کسی بخواهد یک مرام و هدفی داشته باشد ، چه کسی از زن و بچۀ خودِ انسان اولیٰ به متابعت از این هدف است ؟! امیرالمؤمنین علیه السلام جنگ میکرد و در این جنگ ها مانند جنگ جمل و صفین اولین کسانی را که میفرستاد در قلب دشمن، فرزندان خودش بودند؛ امام حسن لوادار میمنه بود و سیدالشهدا لوادار میسره بود و محمد ابن حنفیه و خود حضرت هم در قلب لشگر جا داشتند؛ مردم هم میدیدند که: این علی که خودش فرمانده است، بچههایش ننشستند در خانه و به مردم بگوید بلند شوید بروید [جنگ]! اصلاً خودش و بچههایش رفتهاند تیر و نیزه و شمشیر میخورند و وقتی که بر می گردند همۀ مردم دارند میبینند، [لذا] مردم هم بلند میشوند و میروند.
یا اینکه: وقتی که راجع به تهجّد و نماز شب و همینطور سایر احکام اسلامی [حکمی] میآمد به اول کسی که این حکم ابلاغ میشد بیت امیرالمؤمنین علیه السلام بود؛ پیغمبر صبح میآمدند و میفرمودند: ای فاطمه جان! ای علی! این کارها را انجام بدهید، صدقه بدهید، نماز بخوانید، این کارها را انجام بدهید. اول موردی که پیغمبر خطاب وحی را ابلاغ میکردند مخاطبشان همین عشیرۀ اقربین بودند که امیرالمؤمنین و دخترشان فاطمه زهرا و حسنین بودند، و [بعد] خواص و بعد دیگر مسئله عمومیت پیدا میکرد. این روش، روش عقلایی و فطری و شرعی است طبق دستور پروردگار «و انذر عشیرتک الاقربین.»
این روش أوقع فی النفوس است و بهتر در دلها واقع میشود؛ صرف بیان یک مسئله به عنوان تئوری، نمیتواند انسان را وادار کند به تبعیت، باید همراه با مسائل و همراه با بیانات، عمل انسان هم ضمیمه شود تا اینکه بتواند شخص این مسئله را تلقّی کند؛ فهمیدن یک مطلب و تلقّی کردن آن، دو مطلب متفاوت است و ممکن است با همدیگر اختلاف داشته باشند؛ قبول [کردن] و دانستن یک چیزی دو مسئله است. انسان خیلی مطالب را میداند ولی نمیتواند قبول بکند، قبول کردن ، مطلب دیگری است.
رنج ها و سختی های امیر المومنین وحضرت خدیجه در ابتدای امر بعثت
به هر جهت ؛ پیغمبر اکرم وقتی آیه نازل به امیرالمؤمنین علیه السلام فرمودند: ما باید شروع کنیم، یا علی آستینها را بالا بزن که دیگر باید راه بیفتیم و ندا را بدهیم، سنگ باید به سرمان بخورد، بچهها را بیندازند دنبالمان، اراذل و اوباش و...، همه بوده. امیرالمؤمنین همه را میدانست. انشاءالله به خواست خدا اگر در صحبتهای آینده به هجرت پیغمبر اکرم رسیدیم، برنامه و مرام امیرالمؤمنین را که چطور آن شب آنجا خوابیدند، و اصلاً حالشان چطور بود، و مطالبی که دیگران گفتند را بیان می کنیم. همۀ این سختی ها در این برنامهها هست؛ دنبالمان میکنند، ما را به کوه فراری میدهند، سنگ میزنند پیشانیمان را میشکنند، فضولات حیوانات به سرمان میریزند، خاکستر به سرمان خالی میکنند، سه سال یا بنابر روایتی چهار سال در شعب ، در یک مکان محصوری ما را جا میدهند، اوضاع، مهاجرتها و دربهدریها، رفتن به مدینه، منافقین، جنگها، شمشیر عبدود خوردن ها و...، دیگر بیا شروع کن! همۀ اینها برای چیست؟ «فاصدع بما تؤمر »، در خانهات ننشین، بلند شو راه بیفت! اینها را هم دارد. میگوید:
ناز پرورده تنعّم نبرد راه به دوست عاشقی شیوۀ رندان بلاکش باشد[4]
ما فقط حرفش را میزنیم، حالا دلمان خوش است که اقلاً حرفش را میزنیم؛ ما که از اول حسابمان را با شما تصفیه کردیم، گفتیم شما به ما نگاه نکنید، شما به حرفهای ما نگاه کنید، من نسبت به مطالبی که میگویم یقین دارم . بالا بروید پایین بیایید مطالب همین است و بس والسلام؛ انظر الی ما قال و لا تنظر الی من قال[5] ، به ما گفتند بگو، حالا ما داریم میگوییم، به من نگاه نکنید به حرفم نگاه کنید. امیرالمؤمنین میفرماید: «خذ الحکمة و لو من اهل النفاق»[6] ، ما دیگر از منافق که بالاتر نیستیم، حضرت میگویند: «حکمت را بگیر و لو اینکه منافق این حکمت را به تو بگوید.» این مقدار میتوانم به شما اطمینان بدهم که درنقل مطالب خیانت نمیکنم. میگوید:
ما زنده از آنیم که آسوده نباشیم موجیم که آسودگی ما عدم ماست
حالا امیرالمؤمنین آستینها را بالا زد. امیرالمؤمنین یک طرف، حضرت خدیجه یک طرف، مسئلۀ حضرت خدیجه را کسی نمیداند، واقعاً حضرت خدیجه چه فداکاریهایی کرده بود، اصلاً انسان بهتش میبرد! حضرت خدیجه چکار کرده بود که پیغمبر تا آخرین روز حیات خودش همیشه از حضرت خدیجه یاد میکرد، دائماً از حضرت خدیجه یاد میکرد؛ گوسفند ذبح می کرد و برای حضرت خدیجه صدقه میداد ؛ پول به فقیر میداد، برای حضرت خدیجه. این مسائل را بقیه زنها هم میدیدند، و تحریک میشدند، عایشه میآمد اعتراض میکرد و میگفت: چرا؟ حضرت میگفت: شما چه میفهمید؟! (حالا حضرت به اینها چه بگوید) در آن وقتی که همه شما من را تنها گذاشتید، یکتنه با من بود، در آن وقتی که همه شما پشت به من کردید، تمام عمر و تمام اموال و تمام جان خودش را برای من گذاشت.[7]
میدانید چکار میکرد؟ از پشت دیوار سنگ میزدند به پیغمبر، نه یک نفر، چهل نفر پشت دیوار جمع میشدند، (ریگ که نمیانداختند سنگ میانداختند، خدا قسمتتان کند شما بلند شوید بروید در رمی جمار یک خرده بروید جلوتر، سنگهای بزرگ میخورد به سرتان خون میآید، اینها سنگهای درشت میانداختند که اصلا بعضی از آنها شاید متلف بود) آنوقت حضرت خدیجه تک و تنها، چون امیرالمؤمنین نبودند و رفته بودند جایی برای کاری، آمد در مقابل پیغمبر ایستاد و تمام سنگها به حضرت خدیجه میخورد. کدام زنی این کار را میکند؟! چه کسی میتواند همچنین کاری انجام بدهد؟! کدام مردی است که همچنین فداکاری بتواند بکند؟ ما زحمت درست نکنیم حالا خیر نمیخواهد به کسی برسانیم.
دعوت پیامبر اقوام وعشیره خود را و اعلان جانشینی و خلافت امیرالمومنین
پیغمبر به امیرالمؤمنین علیه السلام میفرماید: برو و فرزندان عبدالمطلب را دعوت کن، بگو بیایند. حدود چهل نفر از فرزندان عبد المطلب منزل پیغمبر دعوت میشوند؛ ماشاءالله هر کدام یک پهلوان، هر کدام برای خودشان کسی، اعتباری، شخصیتی. بعد میفرماید: برو یک کتف گوسفند و یک ظرف شیر و قدری نان (یکی دو قرص نان، گرده نان) بخر. [این مقدار] برای چهل نفر! حضرت اینها را تهیه میکند. پیغمبر اکرم یک مقداری از گوشت کتف را برمیدارند و با دندانهای خودشان ریز میکنند و آن را در ظرف پخش میکنند (این چهل نفر هم داشتند میدیدند). تمام این چهل نفر میخورند؛ امیرالمؤمنین میفرماید: فقط جای دستهایشان از همانجایی که غذا برمیداشتند پیدا بود که کم شده است. ابوجهل، آن دشمن سرسخت پیامبر و اسلام، تا این مسئله را میبیند میگوید: این عجب مرد ساحری است؛ سحرکم و الله! این سحر کرد شما را بلند شوید برویم! خب خبر داشت و مطلب [پیغمبر] را میدانست.
بعد از چند روز ، دوباره پیغمبر به امیرالمؤمنین دستور میدهد [که به آنها بگو]: بیایید پیغمبر کارتان دارد، امّا این بار قدری صبر کنید و ببینید چه میگوید، مگر بدتان میآید بیایید و غذا بخورید؟! مگر شکمتان سیر نشد؟! گرسنه ماندید؟! غذای خوبی به شما داد، نان و گوشت که به شما داد خوردید، شیر هم که داد خوردید، همه شما هم سیر شدید؛ هر کدام از اینها یک گوسفند میخوردند، حالا نه یک گوسفند بزرگ ولی یک بزغاله را میخوردند یک کاسه هم رویش.
دوباره امیرالمؤمنین علیه السلام رفتند و این چهل نفر را دعوت کردند و آنها آمدند، همان مسئلۀ اول تکرار شد. پیغمبر برخواستند و رو کردند به آنها و فرمودند که: «من مطلبی را با شما در میان میگذارم، شما با فکر خودتان بسنجید. آیا من را تابهحال در کارهایم صادق نیافتید؟! آیا من امین نبودم؟! آیا خلافی از من دیدید؟! من از طرف خداوند مبعوث شدم که شما را به جملهای دعوت کنم، اگر آن جمله را بپذیرید بر تمام عرب و عجم قیادت و ولایت پیدا میکنید، و آن [جمله]، شهادت به «لا اله الا الله» است؛ اگر این را پذیرفتید رستگار میشوید. حالا پذیرفتن این [جمله] یک طرف، کدام یک از شما حاضر است که مرا در این مسیری که دارم کمک کند و نصرت کند؟ « ایّکم یوازرنی علی ان یکون اخی و وصی و وارثی و خلیفتی من بعدی؟ کیست این کار را انجام بدهد؟ هر کسی از شما در این راهی که دارم در پیش میگیرم من را کمک کند و یاری کند، نتیجهاش این است که برادر من و وصی بعد از من است، و وارث علوم من است، و خلیفۀ پس از من است.»
امّا هیچ کس بلند نشد! امیرالمؤمنین علیه السلام در آن موقع ده سالش بود؛ خودشان میفرمایند: «من از همۀ آنها کوچکتر بودم، از همه آنها لاغرتر بودم و کسی به من اعتنایی نمیکرد.» حضرت بلند میشوند و عرض میکنند: «یا رسول الله! من حاضر هستم که با شما بیعت کنم بر اینکه شما را کمک کنم در این مسیر.» حضرت میفرمایند: «بنشین!» یک بار دیگر حضرت تکرار میکند، امیرالمؤمنین برمیخیزند و همین مطلب را تکرار میکنند. برای بار سوم پیغمبر میفرماید: « بدانید که این علی، اخی و وارثی و وصیّی و خلیفتی علیکم من بعدی.» این عبارت خیلی[دارای] نکات است.
پیغمبر اصلاً ملاحظات اجتماعی را نمیکند ، کاری ندارد به اینکه آنها الان میفهمند یا نمیفهمند، کار دارد به اینکه من الان در یک همچنین روزی این حرف را بفهمم، لذا همه آنها مسخره کردند. به چهل نفر از بزرگان و صاحب عشیرهها آمدن و این حرف را زدن خیلی مسخره است؛ لذا بلند شدند پیغمبر را مسخره کردند: «و قاموا یخرجون یستهزئون النبی»، بلند شدند و داشتند میرفتند در حالی که مسخره میکردند پیامبر را ، رو کردند به ابوطالب گفتند که: این [شخص] تو را دعوت میکند که از بچهات تبعیّت کنی، از این علی بخواهی تبعیت کنی! إنَّه أمَّر ابنَک علیک، بچهات را بر تو امیر کرده و میگوید تو برو از بچهات تبعیت کن! [8]
واقعاً آن احمقها نمیفهمیدند امّا پیغمبر به نفهمیدن آنها کاری ندارد میخواهد این مسئله را به گوش آن کسی که میفهمد برساند، این است منظور پیغمبر؛ و آن مطلب و مساله اینست که :
امیرالمؤمنین در آن موقع ده ساله نبود بلکه امیرالمؤمنین در آن موقع صد ساله بود، هزار ساله بود، امیرالمؤمنین در آن موقع یک واقعیّت و یک حقیقت بود. این مطلب را پیغمبر میخواهد برساند، حالا آنها میخواهند بفهمند یا نفهمند؛ خب مسلّم است که کسی نمیفهمد، مسخره کردند و گفتند: نگاه کن بعد از چهل سال که ما این [شخص] را دیدیم تازه میگوید بیا از این [علی] ده ساله متابعت بکنید! خب این چه میفهمد؟ این بیشعور چیزی سرش نمیشود!
جنایت طبری و محمد حسین هیکل در تحریف قضیه انذار
طبری در تفسیر خودش این روایت را آمده و تحریف کرده؛ «خلیفتی من بعدی» را در تاریخش ذکر کرده، امّا ایشان در تفسیر خود این قضیه را این گونه نقل کرده است که پیغمبر فرمود «أیُّکم یوازرنی علیٰ أن یکون أخی و کذا و کذا.» در جای دیگری هم گفته « علی ان یکون کذا و کذا»[9]
پیغمبر روی کلماتی که میآورد نظر دارد، از پیش خودش حرف نمیزند، این عنوانی را که پیغمبر میآورد رویش نظر دارد. به عنوان یک حقیقت این عنوان را مطرح میکند، پیغمبر نمیخواهد صحبت کند، پیغمبر در مقام خطابه نیست، پیغمبر میخواهد بگوید :
یک :علی برادر من است، ؛ وصف دوم: وارث علم من است؛ وصف سوم: خلیفۀ من است بر شما پس از من؛ روی تک تک این عناوین پیغمبر اکرم نظر دارد، آن وقت این محرّفین با خیانت خود به تاریخ و به ملل و به نسلهایی که پس از خود میآیند، حقایق تاریخی را تحریف میکنند. محمد حسین هیکل کتابی دارد به نام حیات محمد، ایشان در چاپ اول کتابش این روایت را همانطور که طبری نقل کرده ایشان هم آمده و نقل کرده (من هم دارم). در زمان حیاتش همین کتاب حیات محمد میآید و تجدید طبع میشود؛ (یک نویسندۀ حرّ، آزاد، از ملّتی که ادعای حرّیت میکند و خود را أشرف أقوام عرب و سر سلسلۀ مکتب حرّیت و آزادی میداند) ایشان در زمان حیات خودش که این کتاب حیات محمد تجدید طبع میشود، میآید و این «خلیفتی من بعدی» را حذف میکند و به جای آن: «ایکم یوازرنی ان یکون اخی و کذا و کذا» را قرار میدهد. خب این کجای حرّیت است؟! این کجای آزادی است؟! این خیانت نیست؟! این تحریف نیست؟! این اغواءِ مردم نیست؟! اگر شما به مرام و به مکتب خودتان ایمان و اعتقاد داشتید، چه پروایی داشتید از بازگو کردن حقایق؟! از بازگو کردن مسائل؟! تا انسان ریگی به کفشش نباشد چه پروایی دارد از اینکه مطلب بیان شود؟! چرا؟!
در عناوین و اوصافی که میآوریم ما خیلی باید دقت کنیم ، همانطور بیان کنیم که منطبق بر واقع باشد، از خودمان کم و زیاد نکنیم، در بازگو کردن مسائل و مطالب از خودمان اظهار رأی نکنیم، پیغمبر این عنوان را از ابتدای بعثت و از ابتدای رسالت عامه خودش میخواهد برای مردم بیان کند، آنوقت میآیند جلوگیری میکنند نمیگذارند؛ [یعنی] تا زمانی ما تو را ای رسول الله قبول داریم که با ریاست ما و با سیاست ما در تضاد نباشد، اگر در تضاد باشد حرفهایت را حذف میکنیم، تا حدودی مطالب تو را قبول داریم که به منافع ما برنخورد اگر بخورد ما حذف میکنیم.
حریت و ازادی دین تشیع و عدم ترس از بیان حقایق
تشیّع یک دین آزاد است . ترس از کسی ندارد، نیازی به تمجید و تنقید بیجا از کسی ندارد.
در تاریخ نقل میکنند که : یکی از علما در یکی از شهرها شروع کرده بود برای خواصّ قرآن روایت جعل میکرد، برای خواص من درآری خودش داشت روایت جعل میکرد، از سوره حمد شروع کرده بود به جعل روایت تا سوره الناس. یکی از علما به او برخورد کرد گفت: آخر این روایاتی که تو جعل کردی، من این روایات را ندیدم. گفت: من دیدم مردم قرآن نمیخوانند گفتم شاید به این وسیله مردم بیایند و قرآن بخوانند، متوجه خصوصیات و آثارش که بشوند بیایند قرآن بخوانند.
خب این حرام است، این اغواءِ مردم است، از بین بردن ارزشها و معیارهاست، این از پیشِ خود یک مطلب را مطرح کردن است، انسان چرا بخواهد تحریف بکند؟
یادم است امسال در تهران بودم در یکی از این روزها که ما نشسته بودیم و به مطالب شخصی توجه می کردیم دیدم ایشان یک مطلبی را از بنده نقل کردند؛ مطلب از این قرار بود:
یک روز با حضرت آیت الله علامه والد ادام الله ظلّه صحبت میکردیم (پارسال بود همین موقعها) بحث کشیده شد راجع به مثنوی و اینکه بسیار کتاب دقیقی است، بسیار کتاب مهمّی است. من خدمت آقا عرض کردم: من هر بار که مثنوی را خواندم یک معنای جدیدی از آن به ذهنم آمده، از حکایات و اشعار او . ایشان رو کردند به من و فرمودند:
پس این مطلب را هم از من بنویس، شنیدم از مرحوم حاج سید هاشم حدّاد رضوان الله علیه که ایشان میفرمودند که: شنیدم از مرحوم قاضی رضوان الله علیه که: «من هشت بار مثنوی را مطالعه کردم، و در هر مرتبه یک معنایی به ذهن من آمد سوای معنای قبل.»
این مطلب را ما به آن شخص عرض کرده بودیم، ایشان این مطلب را در بالای منبر (روز هشتم بود یا روز هفتم) ظاهراً فرمودند، منتهی اشتباه لفظی کردند وفرمودند: حضرت آقا. بعد دیدند که نه این مطلبی بود که من خدمتشان عرض کرده بودم فرمودند: حضرت آقای در مجلس! و منظورشان من بدبخت بیچاره بودم. مطلب تمام شد و به پایان رسید و تشریف آوردند پایین، منبر ما شروع شد؛ رو کردم به ایشان و عرض کردم آقا من یک اشکالی دارم به صحبتهای شما، شما به من فرمودید حضرت آقا! من حضرت آقا نیستم! حضرت آقا نیستم! حضرت آقا یک نفر بیشتر نیست، این لقب مال اوست، چرا شما این لقب را به من نسبت دادید؟! من الان در یک موقعیتی هستم با یک معلومات و با یک خصوصیت خاصّی، خودم هم میدانم کی هستم و چی هستم، از شما هم بهتر خبر دارم، من خودم میدانم کی هستم، و نمیخواهم جانماز آب بکشم و نه هندوانه زیر بغلم برود هر دو، خیلی رک و حرّ و آزاد.
بکار بردن برخی عناوین برای افراد در غیر از درجه و مرتبه آنها موجب انحراف در دین و گمراهی مردم میشود
نه حضرت آقا هستم نه بندگان آقا و امثال ذلک، نیازی به ثقة الاسلام و حجت الاسلام و آیت الله العظمی و بعد هم بالاترش هم ندارم، من یک طلبه هستم. خیلی خواستی شما سر من احترام بگذاری: آقا سید محسن گفت، بهتر است بگویی: آقا سید محسن گفتند، به صیغه جمع بیاوری این دیگر خیلی عالی است، آقای سید محسن گفتند، فرمودند دیگر چیست؟! تا برسد به اینکه ایشان و حضرت آقا و فلان ... برو بالا، این حرفها را ما نداریم. این القاب است که باعث اشتباه میشود، این القاب است که باعث خلط میشود، این القاب است که میآید انسان را گول میزند؛ لقب حضرت آقا برای یک فرد خاص است نه برای من، برای من نیست، و ما باید خیلی در صحبتهایمان مراقبت و مواظبت کنیم، اگر میگوییم فلانی فرمود، به بقیه هم بگوییم فرمود نه اینکه به یک شخص بگوییم: فرمودند فرمودند ، اما در نقل قول از بقیه بگوییم فلان آقا گفت؛ چرا؟! یا به همه بگوییم آقای فلان فرمودند یا بگوییم آقای فلان گفتند، ما با همدیگر چه فرقی میکنیم؟! اینها مسائلی است که اتفاق افتاده، و من دارم میگویم و منظور من (خدمتتان عرض کردم) از تاریخ پیغمبر، پیاده کردن آن تاریخ است در راه و در روش خود؛ این منظور است.
من باب مثال آقا فرمودند: اگر شخصی عمامه نمیگذارد به او بگویید میرزا و اسمش را هم بیاورید، [فقط] نگویید میرزا؛ میرزای فرض کنید که علی، میرزا علی با یک عنوانی با یک فامیلی. اگر عمامه بگذارد، [بگویید] شیخ و اسمش را بیاورید، امّا اینکه بگویید شیخ اینطوری گفت، شیخ چیه؟ سیّد اینطوری گفت سیّد اینجوری گفت؛ سیّد مخصوص یک نفر است غلط است، نظر آقا نیست، اگر شیخ مخصوص یک نفر باشد: شیخ اینطوری گفت، نظر آقا نیست، مطابق با نظر آقا نیست؛ اسم را باید بیاورید: آقا شیخ علی اصغر فلان، اسم را باید ما بیاوریم. اینکه یک عنوان و یک لقب مختص یک نفر بشود این کمکم موجب میشود که افکار مشوّه بشود ، ما نمیتوانیم جلویش را بگیریم . کمکم همین قضیه موجب انشعاب میشود، هر گروهی برای خود کسی را و کلٌّ یذهب طریقا! اینکه ما میگوییم امام علیه السلام، این لقب مخصوص ائمه علیهم السلام است از همین خطر میترسیدیم خطر همینجا بود، این عنوان امام برای امام معصوم است، برای امام معصوم است؛
امسال در مکه ما میدیدیم که از طرف بعثه اعلامیه هم چاپ میکنند، مطالبی از پیغمبر اکرم در آن ساختمان چاپ میکنند، پیغمبر اکرم فرمودند در حج این کار را انجام بدهید، در طواف این کار را انجام بدهید، نظرتان اینطور باشد و امثال ذلک؛ بغلش فلان کس فرمودند که این کار را انجام بدهید. با همان عنوان و با همان لحن؛ زیرش امام سجاد علیه السلام این را میفرمایند! فهمیدید قضیه به کجا میرسد؟ به اینجا میرسد. زیر آن عنوان، امام سجاد میرود، امام سجاد میآید پایین، چه کسی میتواند این لقب را به خود اختصاص بدهد؟ آن کسی که موقعیتش موقعیت امام معصوم علیه السلام باشد و خود دوازده امام، هیچ کس دیگر نمیتواند، و مسئولیت یک فرد در این است که وقتی که احساس میکند افراد جاهل دارند میآیند و در دین انشعاب ایجاد میکنند، انحراف ایجاد میکنند، متوجه مسئله بشود و یک تذکر بدهد. من که دارم این مطالب را بیان میکنم نمیتوانم خودم را بجای پیغمبر جا بزنم، صحبتهای من صحبتهای بشرگونه است، در آن خطا میرود، در آن گناه میرود، در آن احتمال انحراف میرود، من معصوم نیستم!
صحبت چه شخصی مانند پیغمبر است؟ صحبت امیرالمؤمنین علیه السلام در نهج البلاغه، کلمات سیدالشهدا علیه السلام، این را میتوانیم بگوییم پیامبرگونه است، مثل پیغمبر است، کلمات امام سجاد علیه السلام پیامبرگونه است، کلمات امام باقر، امام صادق، موسی ابن جعفر، امام جواد، تمام اینها همه پیامبرگونه است؛ [اما] بقیه، ابداً!
اگر من مطلبی را بگویم و همان مطلب آنها باشد، این مال آنهاست، مثل اینکه من این مطالبی را که عرض میکنم بیایم اینها را به خودم ببندم، نه آقاجان الان به شما میگویم اعلام هم میکنم، نگویید نگفت، هر مطلب درست و واقعی که من به شما گفتم این را از آقا گرفتم، صاف و پوست کنده، [اما] هر چرت و پرتی گفتم برای خودم بوده، من خودم را میشناسم، وقتی من خودم را میشناسم چرا بیایم [به خودم نسبت بدهم] و نیاز هم ندارم، من الان میدانم در چه موقعیتی هستم، وضعم چگونه است، چرا کسی بیاید از من تعریف کند؟ چرا کسی بیاید از من تنقید کند؟ ما معمولی هستیم، مثل بقیه هستیم هیچ فرقی نمیکنیم بلکه پایینتر هستیم، کجا مثل بقیه هستیم؟! هر مطلب واقعی و حقیقی و صحیحی که شما از من شنیدید و بعداً هم خواهید شنید بدانید که من این را از آقا گرفتم، هر چیزی که در آن خطا بود، اشتباه بود، انحراف بود این برای خودم است. حسابم را با شما تصفیه کردم.
همین قضیه مربوط به دیگران هم هست، اگر من یک مطلبی بگویم مطلب واقعی، آن برای پیغمبر است برای من نیست، آن برای امام است برای من نیست، اگر من یک قضیه جالبی نقل کردم، آن برای آن کسی است که در کتابها نوشته است به من چه مربوط است، خودم چه فهمیدم؟ خودم برداشتم چیست؟ خودم فکرم چیست؟ و خودم چه سیاست ، تدبیر و تدبّری داشتم و دارم؟ این است مطلب.
لذا این مسائل میآید و باعث میشود یک عده گمراه میشوند، یک عده راه را تشخیص نمیدهند و اینها باید بدانند تا مادامی که افراد به مسائل حقیقی و واقعی پی نبردند مسئولیت بر عهده خودشان است، آدم حرفی را که میزند باید درست بزند، امیرالمؤمنین علیه السلام میفرماید: «لَا خَيْرَ فِي الصَّمْتِ عَنِ الْحُكْمِ كَمَا أَنَّهُ لَا خَيْرَ فِي الْقَوْلِ بِالْجَهْلِ[10]؛ اگر در یک جایی انسان مطلبی را میبیند، واقعیتی را میبیند، حکمتی را میبیند، نباید او را بپوشاند بلکه باید او را بیان کند و بگوید . آخر مگر با ارتباط دو روزه با یک شخص من میتوانم او را بشناسم؟! و هر چه از دهانم درآمد می توانم بیایم و بگویم ؟ و هیچ مسئولیتی در این مورد احساس نکنم؟ خیلی غلط است! تمام اینها را باید جواب بدهند! آدم [وقتی] نمیداند تحمل میکند، پس احتیاط برای کجاست؟ آقا فلان قضیه چطور است؟ نمیدانم، ندانستن که گناه نیست؛ نمیدانم آقا، نمیشناسم، نمیدانم.
ماه رمضان چند سال پیش من در یکی از شهرستانها تبلیغ میکردم، روز هفتم تیر بود و من اصلا متوجه نبودم، بالای منبر صحبت خودمان را داشتیم میکردیم. آقای امام راتب مسجد دید که ما مطلب را به انتها داریم میرسانیم و از این مسئله و جریاناتی که در آن روز واقع شده حرفی نزدیم و چیزی نگفتیم؛ یک کاغذی نوشت و داد به دست شخصی ، او هم آمد بالای منبر و داد به دست ما. ما نگاه کردیم دیدیم نوشته است: «مناسب است در امروز به واسطه مناسبت با این تاریخ راجع به مسائلی که در این روز اتفاق افتاده شما تذکری بدهید.» جریان آن هدمی که شده بود در آن ساختمان و هفتاد و چند نفر که گفتند هفتاد و دو نفر ولی هفتاد و پنج شش نفر هم رسید، آنها از دنیا رفتند و خدا انشاءالله همه را ببخشد و بیامرزد و در بهشت و جنات همه را اسکان بدهد، مناسب است که صحبت کنید.
من نگاه کردم دیدم کسی از اینها را نمیشناسم، هیچ کس، هیچ کس را من نمیشناسم چه بگویم؟ من آقای بهشتی را اصلاً نمیشناسم، تابه حال یک جلسه با او نبودم و با او صحبتی نکردم، دورادور یک بار یک ملاقات خیلی مختصری ؛ و افرادی که در اینجا کشته شدند من از هیچکس خبر ندارم، بیایم چه بگویم؟! بله دو نفر را میشناختم در آنها ؛ دکتر رضا پاک نژاد که من از نزدیک با ایشان تماس داشتم و مراوده داشتیم و صحبت میکردیم؛ یک سالی آمده بود در تهران، یکی دو سال میآمد در مسجد و ما با ایشان صحبت میکردیم و میشناختم ایشان را، البته خیلی زیاد نه، و دورادور مطالبی راجع به ایشان هم شنیده بودم. ایشان شخصی بود که در تمام یزد به تقوا و به ایثار معروف بود، مطب داشت و مطبش هم پر میشد و غلغله میشد از جمعیت؛ اولا از هر کسی هر مقداری که میداد میگرفت، و هر کسی میآمد در آنجا پول نداشت از او نمیگرفت، اگر باز کمتر بود پول دوایش را هم میداد، اگر کمتر بود پولهایی که آن روز در مطب درآورده بود به او میداد، میگویند معمولاً شبها که از مطب میآمد بیرون هیچ در جیبش نبود، معمولا چیزی در جیبش نبود. این روش ایشان بود.
بیا و ببین حالا چه خبر است، حالا چه خبر است! (ما دردمان این است که با همه رفیق باشیم، شوخی کنیم . بله، یک روز ما صحبت کردیم و خلاصه بعضی از این دوستان و رفقا مثل اینکه خیلی خوشایندشان نبوده از همین جوجه دکترها و اینها، گفتنم آقا چرا اعتراض میکنید؟! من سالی دوازده ماه از خودمان دارم میگویم، از طلبهها، از آخوندها، از علما دارم میگویم یک روز شما نتوانستید تحمل کنید؟! من در این چند روز چقدر از این علما گفتم، یک روزش را نمیتوانید تحمل کنید؟! چیزی نیست، من که نمیگویم شما اینطوری هستید، نه) کم کمش را به شما بگویم: یکی از این آشنایان برای خود من نقل میکرد و میگفت: من در بیمارستان بودم، مریضِ یک دکتری را آوردند در آنجا که دکتر عملش کند، وقتی بردند در اتاق عمل، این مریض مرد، راحت شد از دست دکتر، قبل از اینکه او با چاقو بکشد خود عزرائیل آمد جانش را گرفت. آن وقت برای اینکه این شخص پول جراحی را بگیرد، مرده را میرود عمل میکند که پول جراحی را بگیرد، مرده را میرود عمل میکند و آپاندیسش رادرمیآورد. این را یک شخصی که خودش ناظر بود برای من [نقل کرد]. یک شخص آنطوری و یکی هم اینطوری، دیگر بماند!
ایشان همچنین آدمی بود، خب وقتی که او را میشناسم، خصوصیات او را میشناسم چکار باید بکنم؟ خب باید بگویم به مردم، وظیفۀ من است که بگویم، باید بگویم آقاجان در میان اینها این افراد هم هستند. من در آن مجلس از دو نفر تعریف کردم یکی از دکتر سید رضا پاکنژاد بود که کتابهای اولین دانشگاه و آخرین پیامبرش را برای آقا فرستاد، دوم از مرحوم سید فخرالدین رحیمی بود که ایشان موقعیت خیلی ممتازی داشت در خرم آباد و لرستان و آن اطراف، که ما ایشان را هم میشناختیم و رفقای اقدم ما ایشان را میشناختند، شخص خیلی خوبی بود، متهجدی بود، کارش برای خدا بود، در همان حیطه و وسعت خودش، درهمان مقداری که ازش برمیآمد؛ شخص منظم و منزهی بود. من گفتم من کس دیگر را نمیشناسم، بله یک جمله من در آنجا گفتم، گفتم زحمات مرحوم بهشتی برای تدوین این قانون اساسی بر کسی مخفی و پوشیده نیست؛ همین، دیگر چه بگویم؟ هیچی.
آمدیم پایین منبر، یک جوجهای آمد آنجا نشست (گفتند برای یک جایی است) گفت: آقا شما حق مطلب را ادا نکردید. گفتم: آقا راجع به چه موضوعی؟ گفت: راجع به این شخص و فلان و القاب و... . گفتم آقا شما بروید ادا کنید، این منبر و این هم بلندگو، بنده هم مینشینم گوش میدهم شما بروید ادا کنید، من آنچه را که نمیدانم بیایم بگویم؟! این را از من میخواهید؟! بنده اهلش نیستم، شما میتوانید بفرمایید، عمامه میخواهید بگذارم سرتان بروید آن بالا، دو ساعت صحبت کنید سه ساعت صحبت کنید کسی هم جلویتان را نمیگیرد، بعد گفتم وانگهی من ادا نکردم الحمدالله این همه روزنامه، مجله، رادیو و مسائل هستند آقا دیگر جایی به ما نمیرسد، آنها حق را ادا میکنند.
من چیزی را که نمیدانم نمیتوانم بیایم و بیان کنم . نمیتوانم! چرا انسان بیاید یک حرفی را بزند که در روز قیامت خدا بیاید جلویش را بگیرد بگوید : آقا مگر تو میدانستی؟ خبر داشتی یا نه؟! آدم باید آزاد باشد، تا کی ما تقلید کنیم و همینطور کورکورانه، انسان باید آزاد باشد، باید دنبال حقیقت برود، در هر زمانی و درهر موقعیتی.
تقلید کردن و براساس گذشته و براساس هوا رفتن، تا آخر عمر انسان را مقلد باقی میگذارد، آنوقت در آخر عمر انسان دارد از دنیا میرود و میبیند دستش خالی است؛ کار ما نرسد به آن جایی که بیاییم در آخرین روزهای حیات بگوییم ای داد بیداد تا به حال اشتباه میکردیم؛ وقتی که ما در جلوی خود چراغ داریم و آن چراغ، راه را برای ما نشان داده دیگر ما که نباید اینطرف و آنطرف برویم:
نام احمد جمله نام انبیاست چون که صد آمد نود هم پیش ماست[11]
تقریبا در ثلث مطالبی که میخواستم بگویم ماندیم دیگر باشد برای بعد.
اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد
[1] - جامع الاسرار، سید حیدر آملی، ص 8.
[2] - طرائق الحقائق؛ ط حروفي؛ ج 3 ص 466 به نقل از جنگ 15.
[3] - جهت اطلاع بیشتر پیرامون اولین ایمان آورندگان به پیامبر رجوع شود به امام شناسى، ج1، ص: 82.
[4] -دیوان حافظ، غزل .159
[5] -غرر الحكم و درر الكلم، ص: 361 .
[6] - نهج البلاغه فیض الاسلام ، ص 1122 ، حدیث . 77.
[7] -کشف الغمة فی معرفة الائمة، ج 1، ص 512: وَ عَنْ عَائِشَةَ قَالَتْ كَانَ رَسُولُ اللَّهِ ص إِذَا ذَكَرَ خَدِيجَةَ لَمْ يَسْأَمْ مِنْ ثَنَاءٍ عَلَيْهَا وَ اسْتِغْفَارٍ لَهَا فَذَكَرَهَا ذَاتَ يَوْمَ فَحَمَلَتْنِي الْغَيْرَةُ فَقُلْتُ لَقَدْ عَوَّضَكَ اللَّهُ مِنْ كَبِيرَةِ السِّنِّ قَالَتْ فَرَأَيْتُ رَسُولَ اللَّهِ ص غَضِبَ غَضَباً شَدِيداً فَسَقَطْتُ فِي يَدِي فَقُلْتُ اللَّهُمَّ إِنَّكَ إِنْ أَذْهَبْتَ بِغَضَبِ رَسُولِكَ ص لَمْ أَعُدْ لِذِكْرِهَا بِسُوءٍ مَا بَقِيتُ قَالَتْ فَلَمَّا رَأَى رَسُولُ اللَّهِ ص مَا لَقِيتُ قَالَ كَيْفَ قُلْتِ وَ اللَّهِ لَقَدْ آمَنَتْ بِي إِذْ كَفَرَ النَّاسُ وَ آوَتْنِي إِذْ رَفَضَنِي النَّاسُ وَ صَدَّقَتْنِي إِذْ كَذَّبَنِي النَّاسُ وَ رُزِقَتْ مِنِّي الْوَلَدَ حَيْثُ حُرِمْتُمُوهُ قَالَتْ فَغَدَا وَ رَاحَ عَلَيَّ بِهَا شَهْراً.
[8] -جهت اطلاع بیشتر پیرامون داستان انذار عشیره رجوع شود به امام شناسی، ج 1، ص 84.
[9] - جهت اطلاع بیشتر پیرامون جنایات طبری در نقل حدیث عشیره رجوع شود به امام شناسی،ج 1،ص 92.
[10] - نهج البلاغه (عبده)، ج 2، ص 244.
[11] -مثنوی معنوی، دفتر اول.
|